زنـدگی زشـت و زیبـا

اگر مایلید دلنوشته هایتان را برای ما ارسال فرمایید تا در این وبلاگ به نمایش گذاشته شود و شما نیز دراین وبلاگ با ما سهیم باشید. ابتدا دو دلنوشته برای شما به طور پیش فرض قرار می دهیم تا از آنها الهام بگیرید.یکی از آنها از زبان انسانی گناهکار و دیگری از زبان یک پرنده مهاجر می باشد.

 

 

هرچه بر گناهانم افزوده می شود نمی توانم از آنها رهایی یابم. گاهی با خود می گویم سرنوشت من اینگونه رقم خورده است که گناهکار باشم و اینگونه گناهان خویش را به گردن سرنوشت می اندازم اما باز هم نمی توانم از عذاب وجدان آسوده گردم. مرگ را با تمام وجود احساس می کنم و می دانم بعد از آن چه وقایعی در انتظار من است اما با این وجود به راه تاریک خود ادامه می دهم. تاریکی زندگی مرا احاطه کرده است و مرا در طول زمانه ای که به بطالت سپری می شود غرق می کند. نمی دانم در آینده چه اتفاقاتی پیش روی من است؟ همه چیز برایم مات و مبهوت شده است! ای کاش زندگی مانند کتابی بود که تجدید چاپ می شد تا من بتوانم به تصحیح آن بپردازم.

 

 

در رویاهایم آسمانی آبی را می بینم تا در آن به سفر پرفراز و نشیب خود ادامه دهم. آسمانی که به دور از سیاهی های جنگ باشد تا در  آن به سیر و سیاحت بپردازم و زمین را نظاره کنم. زمینی که در آن آسوده زیست کنم و جوجه هایم را در آرامش صلح تربیت کنم. به درستی که رنگ صلح زیباست. رنگی سبزتر از سبز، سفیدتر از سفید و روشن تر از همه ی روشنی ها یی که در تصور ماست. رفتار بعضی انسان ها تعجب مرا بر می انگیزد که چرا در زندگی حتی به هم نوعان نیز خود رحم نمی کنند. من که هرگاه پرنده ای را می بینم با او چندی به پروازدر می آیم و با او دوست می شوم. چرا انسان ها اینگونه اند؟

 

 

تذکر: شما می توانید در متن خود هر گونه نثری را انتخاب کنید. لطف کنید از این پس به آدرس ایمیل درج شده ایمیل پست نکنید به دلیل اینکه این آدرس دیگر در دسترس ما نیست. لطف کنید به ایمیل زیر دلنوشته هایتان را بفرستید. با تشکر